*کودکی تا جوانیِ چگوارا*
ارنستو چگوارا در ۱۴ ژوئن ۱۹۲۸درشهر روساریو (Rosario)در آرژانتین چشم به جهان گشود. او فرزند ارشد یک خانوادهٔ چپ گرای جمهوری خواه بود به همین دلیل از زمان کودکی مجبور بود تا با سیاست بزرگ شود وبسیار خوب با آن آشنایی پیدا کند.
چه در دوران نوجوانی کتابهای بسیاری از نویسندگان آمریکای لاتینی خواند و عقاید او به همین کتب بر میگردد. مانند کتابهای Bertrand Russell در رابطهٔ با "عشق و میهن پرستی" Jack London در زمینهٔ "اجتماعی" و Nietzsche دربارهٔ "مرگ".
در سال ۱۹۴۸ چه به دانشگاه بوئنوس(Buenos) وارد شد تا پزشکی بخواند. در دوران تحصیل یک سال را مرخصی گرفت تا به همراه دوست خود به سفری با موتور!!! به دور آمریکای لاتین برود! وقتی دور آمریکا را میپیمود شاهد بد بختی و فلاکت مردم این دیار بود. او دلیل این بدبختی را نظام ظالم و دیکتاتوری آن زمان دانست و برطبق مطالعاتی که از مذهب مارکسیست داشت تنها راه رهـایی از این فلاکت را "انقلابی مسلحانه" دانست.
در پایان سفر چه نه تنها آمریکای لاتین را یک آمریکای آزاد تصور کرد، بلکه آن را یک قارهٔ متحد و بدون مرز دید. چه بعدها تمام فعالیتهای انقلابی خود را بر پایهٔ تحقق بخشیدن به همین تصورات انجام داد...
به یاد سهراب
Saturday, March 2, 2013
زهرا کاظمی
زهرا (زیبا) کاظمی (۱۹۴۸ - ۱۱ ژوئیه ۲۰۰۳) خبرنگار کانادایی - ایرانی تبار بود که در مسافرتی حرفهای به قصد تهیه گزارش در ایران، هنگام ناآرامیها و اعتراضات دانشجویی، به جرم عکسبرداری حین تجمع برخی از خانوادههای زندانیان در مقابل زندان اوین، بازداشت و در زندان کشته شد.
بازداشت وی تحت نظارت سعید مرتضوی دادستان تهران که در موارد متعددی در نقض حقوق بشر نقش داشتهاست ، انجام گرفت.
او در حالی که مدت ۱۸ روز در بازداشت به سر میبرد، در ۲۰ تیر به دلایلی که مورد دعاوی زیادی بودهاست، میمیرد. مقامات دادستانی دلیل مرگ را غش و برخورد سر خانم کاظمی با زمین و نهایتاً ضربه مغزی ذکر کردند.
مرگ زهرا کاظمی با تأیید مقامات دادستانی در ۲۵ تیر اعلام میشود. در پی این اتفاق دولت کانادا با دلیل این که زهرا کاظمی دارای تابعیت کانادایی بودهاست، دولت و مقامات قضایی ایران را تحت فشار قرار میدهد تا گزارش و تحقیقی جامع از این حادثه فراهم کند.
گرچه مقامات حکومتی ایران بر تصادفی بودن مرگ وی بر اثر ضربه و خونریزی مغزی ناشی از «برخورد جسم سخت به سر یا برخورد سر به جسم سخت» پافشاری نمودند، شهرام اعظم، پزشک سابق و کارمند وزارت دفاع ایران که در سال ۲۰۰۴ میلادی ایران را ترک و از کانادا درخواست پناهندگی نمود، پس از معاینه بدن زهرا کاظمی، اعلام نمود که علایم ضرب و شتم شدید، شکنجه و تجاوز جنسی شامل: شکستگی جمجمه و بینی، لهشدگی انگشتان پا، شکستگی انگشتهای میانی و کوچک دست راست و انگشت میانی دست چپ، کندهشدن ناخنهای انگشتهای شصت و اشاره دست، صدمات در ناحیه ریه و دنده، کبودی شدید ناحیه شکم، اندام تناسلی و پاها که حاکی از تجاوزات وحشیانه جنسی و شلاق خوردن در زمانهای مکرر دارد، نشان میدهد که او هنگام تحمل حبس به قتل رسیدهاست. وزیر امور خارجه کانادا با تایید گزارش دکتر اعظم در کنفرانس مطبوعاتی تورنتو عنوان نمود که مسوولان کشور کانادا برای روشن شدن کامل جزییات پرونده قتل زهرا کاظمی تلاش خواهند کرد.
کمیته بررسی و تحقیق مجلس ششم در مورد قتل زهرا کاظمی در گزارش خود قاضی مرتضوی را به عنوان متهم ردیف اول این پرونده معرفی کرده و حتی برخی از نمایندگان خواستار برکناری او شدند.
محسن آرمین نماینده مجلس ششم و عضو این کمیته ویژه از تریبون مجلس گفت: "مرتضوی پس از دو روز بازجویی از زهرا کاظمی به دلیل نامعلومی این خبرنگار را به نیروی انتظامی تحویل داده که پس از آن زهرا کاظمی به بازجویان نیروی انتظامی گفته بود که او را به هنگام بازجویی در دادستانی از ناحیه سر مورد ضرب و جرح قرار داده اند. من می دانم قاضی مرتضوی در سطحی نیست که بتواند بدون پشتوانه دست به چنین اقداماتی بزند، اما این اعمال خودسرانه و غیر مسئولانه در صورت سکوت و مسامحه قطعا در این حد باقی نخواهد ماند."
بازداشت وی تحت نظارت سعید مرتضوی دادستان تهران که در موارد متعددی در نقض حقوق بشر نقش داشتهاست ، انجام گرفت.
او در حالی که مدت ۱۸ روز در بازداشت به سر میبرد، در ۲۰ تیر به دلایلی که مورد دعاوی زیادی بودهاست، میمیرد. مقامات دادستانی دلیل مرگ را غش و برخورد سر خانم کاظمی با زمین و نهایتاً ضربه مغزی ذکر کردند.
مرگ زهرا کاظمی با تأیید مقامات دادستانی در ۲۵ تیر اعلام میشود. در پی این اتفاق دولت کانادا با دلیل این که زهرا کاظمی دارای تابعیت کانادایی بودهاست، دولت و مقامات قضایی ایران را تحت فشار قرار میدهد تا گزارش و تحقیقی جامع از این حادثه فراهم کند.
گرچه مقامات حکومتی ایران بر تصادفی بودن مرگ وی بر اثر ضربه و خونریزی مغزی ناشی از «برخورد جسم سخت به سر یا برخورد سر به جسم سخت» پافشاری نمودند، شهرام اعظم، پزشک سابق و کارمند وزارت دفاع ایران که در سال ۲۰۰۴ میلادی ایران را ترک و از کانادا درخواست پناهندگی نمود، پس از معاینه بدن زهرا کاظمی، اعلام نمود که علایم ضرب و شتم شدید، شکنجه و تجاوز جنسی شامل: شکستگی جمجمه و بینی، لهشدگی انگشتان پا، شکستگی انگشتهای میانی و کوچک دست راست و انگشت میانی دست چپ، کندهشدن ناخنهای انگشتهای شصت و اشاره دست، صدمات در ناحیه ریه و دنده، کبودی شدید ناحیه شکم، اندام تناسلی و پاها که حاکی از تجاوزات وحشیانه جنسی و شلاق خوردن در زمانهای مکرر دارد، نشان میدهد که او هنگام تحمل حبس به قتل رسیدهاست. وزیر امور خارجه کانادا با تایید گزارش دکتر اعظم در کنفرانس مطبوعاتی تورنتو عنوان نمود که مسوولان کشور کانادا برای روشن شدن کامل جزییات پرونده قتل زهرا کاظمی تلاش خواهند کرد.
کمیته بررسی و تحقیق مجلس ششم در مورد قتل زهرا کاظمی در گزارش خود قاضی مرتضوی را به عنوان متهم ردیف اول این پرونده معرفی کرده و حتی برخی از نمایندگان خواستار برکناری او شدند.
محسن آرمین نماینده مجلس ششم و عضو این کمیته ویژه از تریبون مجلس گفت: "مرتضوی پس از دو روز بازجویی از زهرا کاظمی به دلیل نامعلومی این خبرنگار را به نیروی انتظامی تحویل داده که پس از آن زهرا کاظمی به بازجویان نیروی انتظامی گفته بود که او را به هنگام بازجویی در دادستانی از ناحیه سر مورد ضرب و جرح قرار داده اند. من می دانم قاضی مرتضوی در سطحی نیست که بتواند بدون پشتوانه دست به چنین اقداماتی بزند، اما این اعمال خودسرانه و غیر مسئولانه در صورت سکوت و مسامحه قطعا در این حد باقی نخواهد ماند."
Friday, March 1, 2013
بخش سوم بیو گرافی هیتلر قسمت دوم در انتظار فرصت
بخش سوم بیو گرافی هیتلر قسمت دوم در انتظار فرصت هیتلر بی نهایت از جنگ لذت می برد. یکی از سربازان او را چنین به یاد می آورد (این کلاغ سفید وقتی او را با ما به نبرد میفرستادن با ما همراهی نمیکرد.) دیگران هیتلر را آدم گوشه گیری به یاد می آوردن که طی هفته های طولانی در آن سنگرهای کثیف راهای وحشتناکی برای سرگرم کردن خودش پیدا میکرد. یکی به یاد می آورد مدتها پس از آن که بقیه ما به خواب رفتیم هیتلر با یک چراغ قوه درتاریکی ول میگشت. و سر نیزه اش را برق می انداخت تا اینکه آخر سر یک نفر یک پوتین به طرفش پرتاب کرد و ما کمی آرام گرفتیم. سرجوخه هیتلر،علی رغم ماموریت های خطرناکی که انجام می داد،به طرز شگفت انگیزی خوش اقبال بود. هیچ وقت آنقدر جراحت جدی برنداشت که نتواند به واحدش درجبهه بازگردد. واقعیتی که او را بسیار خشنود می ساخت. اما در۱۳ اکتبر۱۹۱۸ –یک ماه پیش ازتسلیم آلمان بهمتفقین این خوش شانسی و رشادت های اودرجنگ جهانی اول به آخررسید . هنگامی که هیتلر وهمکاران پیام رسانش درصف منتظر دریافت جیره غذایی خود بودند، سربازان بریتانیایی شروع به پرتاب گلوله های انفجاری توپ در آن نزدیکی کردند . این گلوله ها حاوی گاز کلر، سمی کشنده بودند . هیتلر و دیگران به سرعت ماسک های ضد گازشان را گذاشتند ، اما پیش از آن درمعرض گاز قرار گرفته بودند . تا صبح روز بعد عده ای ازافراد مرده و عده ای دیگر نظیر هیتلر دچارمشکلات تنفسی وبینایی شده بودند وهیتلربعدها نوشت : چشمانم مثل زغال برافورخته شده بود . دور و برم را تاریک می دیدم . او و دیگر قربانیان گاز را به بیمارستانی در ان نزدیکی انتقال دادند . وضعیت دلخراشی داشتند . تمام مسافت را با حال تهوع و نابینایی پیاده طی کرده بودند . چنان که یکی از این افراد بعدها نوشت: برای این که گم نشویم هرکدام پشت کت نفر جلویی را گرفته بودیم و با این وضعیت دریک ستون به لینسل رفتیم ودر آن جا کمک های اولیه دریافت کردیم . طی چند هفته بینایی ادولف بازگشت وخیالش آسوده شد. به فکر بازگشت به واحد خودش افتاد. اما این فکربه کلی به هم ریخت چون خبری رسید که مضمون آن ، آن طورکه هیتلر به یاد می آورد، برای او به کلی تکان دهنده بود . امپراتوری آلمان دیگروجود نداشت وکمونیستها و شورشیان برپایتخت مسلط شده بودند . برای هیتلر زمان ناامیدی مطلق فرا رسیده بود . او به یاد آورد که او وسربازان همقطارش چگونه جانشان را به خطرانداخته بودند و میلیونها نفر ازانها مرده بودند و تنها برای اینکه آلمان با خیانت افراد خودش روبرو شود . او در همان حال نوشت : (( در این روزنفرت درمن رشد کرد ، نفرت نسبت به کسانی که مسئولاین عمل بودند .)) طی روزهایی که دوره نقاهت را دربیمارستان می گذراند، عهد کرد مقابله به مثل کند. به هرنحو باید اننتقام بی عدالتی را که بر سر آلمان رفته بود می گرفت . مامور مخفی: برای آدولف 29 ساله و تازه از ارتش مرخص شده زمان صلح وحشتناک به نظر میرسید. ارتش خانه او بود تنها جای که موفقیت کسب کرده بود، تقاضا کرد سرباز بماند و پست نگهبانی در اردو گاهی در 96 کیلو متری مونیخ به او داده شود. وظیفه اش این بود که از اسیرها روسی و انگلیسی تا زمان آزادی مراقبت کند. گرچه این پست ملال آور بود اما دست کم به طور موقت شغل غذا و سر پناه داشت. دوره این شغل که به پایان رسید هیتلر به مونیخ برگشت و آنچه دید تکان خورد انقلابیون با بازو بندهای سفید و نشانهای سرخ در همه جا حضور داشتند آنها کنترل تمام بانکها، هتلها و دیگر اماکن عمومی را به دست گرفته بودند هیتلر از آنها نفرت داشت و بعد ها در زندگی نامه اش آنها را تبه کارانی حقیر و نکبتی خطاب کرد. به عقیده او آنها مسئول گرفتاری های آلمان بودن از نظر هیتلر آنها بودند که باید مجازات می شدند. در پائیز 1919 فرصت برایش پیش آمد مافوق های او که میدانستن دیگاهای دست راستی و کمونیستی او با ارتش هماهنگ است ماموریت چالش انگیز تری را به او واگزار کردند از او یک مامور مخفی ساختن که افراد و گروهای که احتمال می رفت برای ارتش و یا جمهوری نو پای وایمر خطری به وجود بیارن را از نزدیک زیر نظر داشته باشد. هیتلر از این ماموریت خوشش می اومد گاهی جاسوسی سربازان هم قطارش را میکرد گزارش می نوشت و هر وقت احساس می کرد کسی به هر نحوی مخالف حکومت است بلافاصله به مافوق هایش اطلاع می داد. پاداش اضافی این شغل آموزش ویژه در دانشگاه مونیخ بود. او که از مدتها پیش به خاطر ناکامی در ورود به کالج تلخ کام بود سر انجام در کلاسهای فلسفه سیاسی حضور یافت با این هدف که به آلمان محبوبش کمک کند وقتی آموزش هیتلر کامل شد از او خواسته شد باز هم بعضی گروهای سیاسی را زیر نظر بگیرد نخستین گروهی که زیر نظر گرفت گروه کوچکی بود که خود را حزب کارگزاران آلمان می نامید. این گروه نمی توانست تهدیدی برای ارتش دست راستی آلمان به حساب آید پون تنها پنجاه چهار عضو داشت و هیچ تشکیلاتی هم نداشت در جلسه ی که هیتلر حضور داشت خزانه دار گزارش داد که تنها هفت مارک در صندوق حزب موجود است. اعضای گروه عقیه داشتند که کمونیستها و یهودیان مسئول گرفتاری های آلمان هستند عقیده ی که بسیاری در ارتش با آن همراه بودند. هیتلر گزارش خود با دیدی تحقیر آمیز نوشت پس از چند رهنمود چیز دیگری وجود ندارد نه برنامه ای نه اعلامیه ای نه مطلب چاپ شده ای نه کارت عضویتی نه حتی مهر لاستیکی نا قابلی ! با این حال رفقای هیتلر به فلسفه این حزب علاقه داشتند آنها به او توصیه کردند که به حزب کارگران آلمان بپیوندد و ببیند می توان بعدها او را به چیز مفیدی تبدیل کرد و به دین ترتیب آدولف هیتلر سه روز پس از جلسه یک نامه رسمی دریافت کرد که در نامه او را عضو شماره 55 حزب کارگران آلمان پذیرفتن. آیا کسی فکر می کرد این حزب کوچک در ظرف چند سال به قوی ترین نیروی سیاسی در اروپا تبدیل خواهد شد؟ ادامه جمعه همین هفته پخش خواهد شد.
پس ای خاک !... گرامی دارش
پس ای خاک !...
گرامی دارش,
زیرا که گرامی بود او نزدِ ما,
با نگاهش تابناک...
با لبانش خندان...
با سرانگشتانش , رقص کنان روی تارِ هستی....
گرامی دارش,
زیرا که گرامی بود او نزدِ ما,
با نگاهش تابناک...
با لبانش خندان...
با سرانگشتانش , رقص کنان روی تارِ هستی....
صبا آذرپیک را آزاد کنید
صبا آذرپیک خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد و سایت بازتاب است.
او از جمله خبرنگارانی ست که در موجِ اخیرِ بازداشتِ خبرنگاران ، تنها به جرمِ اطلاع رسانی بازداشت شد...
وی پس از افشای ضرب و شتم، بازداشت و توهینهای صورت گرفته از سوی گشتهای ارشادی در میدان ونک تهران که خصوصا در آستانه انتخابات ریاست جمهوری دهم بازتاب وسیعی در رسانههای جمعی داشت با شکایت نیروی انتظامی و تهدیدهای مقامات انتظامی روبرو گردید.
وی با مطرح شدن موضوع مرگ ستار بهشتی در بازداشتگاه پلیس فتا پیگیری پرونده قتل این وبلاگ نویس معترض را به عهده گرفت و با پیگیری های خود توانست با کشاندن این موضوع به مجلس ، از مسکوت ماندن این پرونده مانند پرونده بازداشتگاه کهریزک جلوگیری کند.
گزارش وی از مراسم چهلم ستار بهشتی موجب برخاستن موجی از همدردی با خانواده این وبلاگ نویس معترض شد.
در نهم بهمن ماه 1391، وی و شماری چند از خبرنگاران در ایران بازداشت شدند.
بی بی سی فارسی در مورد بازداشت وی توسط مامورین نیروی انتظامی پلیس فتا ، می نویسد: صبا آذرپیک، خبرنگار سایت بازتاب امروز نیز شب گذشته با حمله ماموران امنیتی به منزلش بازداشت شد. براساس اخبار رسیده هشت نفر از ماموران امنیتی دیشب حدود ساعت ۸ شب به منزل این روزنامهنگار مراجعه کردند. اما به دلیل اینکه حکم بازداشتی نشان ندادند، خانم آذرپیک در منزل را باز نکرد و ماموران در نهایت با شکستن در و با برخورد نامناسب او را دستگیر کردند و برخی از وسایل خانه را نیز ضبط کردند. این ماموران تا نیمه شب مشغول تفتیش منزل خانم آذرپیک بودند و در نهایت حکم بازداشت او را نشان دادند. این حکم توسط دادسرای فرهنگ و رسانه صادر نشده بود. مادر صبا آذرپیک امروز صبح برای پیگیری به دادسرای فرهنگ و رسانه و همچین زندان اوین رفته، اما پیگیری های او تاکنون بی نتیجه بوده است.
Tuesday, February 26, 2013
امپراطوریِ هیتلر بخش دوم
**
بخشِ دوم :
*قسمتِ اولِ بیوگرافیِ هیتلر*
عجیب آنکه آدولف هیتلر مردی که آلمان را از وضعیتِ فلاکت بارش خارج کرد.در ثروت وقدرت به دنیا نیامده بود..چنانکه یکی از تاریخدانان مینویسد: آدولف هیتلر در اصل یک آدم معمولی بود...
*سالهای نخستین*
آدولف هیتلر که در سال 1889 متولد شد فرزند چهارم کلارا وآلویس هیتلر اهل اتریش بود. آلویس کارمند گمرک اتریش بود او برای خانواده اش زندگی راحتی فراهم کرده بود و اصرار داشت آدولفِ جوان در مدرسه خوب درس بخواند تا وقتی بزرگ شد بتواند شلغ خوبی به دست آورد اما آدولف هرچند به اندازه ی کافی باهوش بود , سخت کوش نبود در مدرسه در برخی از درسها آنقدر تلاش میکرد تا قبول شود اما برای درسهایی که جذبش نمیکرد وقت نمیگذاشت سالها بعد همکلاسیهای سابقش به یاد می آوردند که آدولف چگونه معلمانش را دست می انداخت و برای شادیهای پسر بچه های دیگر در دفترچه ی خود طرحهای زننده ای از آنها می کشید. یکی از معلمانش هیتلر جوان را در دبیرستان به نحو بارزی پرخاشگر, خودسر, خودپسند و تندخو ارزیابی کرد که در سازگاری با مدرسه آشکارا مشکل داشت.
آدولف دلیلی واقعی برای ماندن در دبیرستان نمی دید.او در 16 سالگی مدرسه را ترک کرد. بدون گرفتنِ دیپلم که یافتنِ شغل را برای او آسانتر میکرد. البته برایش فرقی هم نمیکرد چون او اغلب رنجبرانی را که به داشتنِ شغلی در پشت میز و دستور گرفتن از دیگران راضی بودند مسخره میکرد و تاکید داشت که این برایش زندگی نمیشود .
*ترکِ خانه*
آدولف پس از ترک دبیرستان هیچ نقشه ای نداشت در عوض وقتِ آزادِ نامحدود خود را کم و بیش بدون دغدغه میگذراند یک تاریخدان خاطر نشان میکند که او در خانه ول میگشت, از غذاهایی که مادر مهربانش برایش میپخت لذت میبرد و تمام شب را بیدار میماند و غرق در کتابهای بیشمار درباره ی هنر, تاریخ و امور نظامی ,همینطور قصه های کاملا سرسری درباره ی کابویی ها و سرخ پوستان نوشته ی کارمای نویسنده ی آلمانی که هرگز به آن سوی اقیانوس اطلس پا نگذاشته بود میشد .
خواهر بزرگترِ آدولف و شوهرخواهرش فکر میکردند او دارد از مادرش سواستفاده میکند و اصرار داشتند که او آدولف را وادار کند که از خانه برود و دستِ کم کاری برای خودش دست و پا کند. مادر آدولف قبول کرد که مخارج رفتن او را به وین و نام نویسی در مدرسه هنر به عهده بگیرد.
هیتلر در سپتامبر 1907 خانه را ترک کرد و تمام پولی را که پدرش که چند سال قبل مرده بود برایش به ارث گذاشته بود با خود برد وجهی که مادرش تقبل کرده بود برای پرداختِ شهریه و هزینه ی شبانه روزی در مدرسه هنر در وین کافی بود او تصمیم داشت در آنجا تحصیل کند و به زودی هنرمند مشهوری شود.
مدرسه ی هنرهای زیبایِ وین شرایطِ ورودیِ سفت و سختی داشت پس از گرفتن یک آزمونِ ورودی از هر داوطلب خواسته میشد چند طراحی یا نقاشی که نمایانگر داستانهای انجیل نظیرِ طوفان نوح , تصلیب ِعیسی و آفرینش باشد ارائه کند.
طراحیهای هیتلر به او بازگردانده شد با این اظهارِ نظر که آنها بیش از حد تصنعی و بی روح اند,تقاضای او رد شد او ماه ها بعد دوباره تلاش کرد اینبار حتی در آزمون ورودی رد شد. مشاوری در مدرسه نظر داد که استعداد هیتلر بیشتر مناسب تحصیل در معماری هست و به او گفت که تقاضای ورود به آن مدرسه را بکند. متاسفانه از آنجا که هیتلر گواهیِ ترک تحصیل از دبیرستانش را نداشت مدرسه معماری حتی تقاضای او را مورد بررسی قرار نداد به نظر می رسید که پیشینه ی او به عنوانِ هنرمند پیش از آنکه به راستی آغاز شده باشد به پایان رسیده است این ردِ تقاضا هیتلر را از پای درآورد او روی این حساب کرده بود که نقاشِ مشهوری شود اما اینک دیگر امیدی به آن نداشت چنانکه تاریخدانی مینویسد نه امیدی داشت نه آینده ای دیواری را مقابلِ خود میدید بدون هیچ روزن یا پنجره ای.
آدولف هیتلرِ جوان که نتوانسته بود به مدرسه راه یابد به خیلِ ترکِ تحصل کرده های بیکار پیوست.پس از چند ماهی پولش ته کشید. از آنجا که نمیخواست به دنبالِ کارِ دائمی برود راهی برای کسبِ در آمد نداشت.
همانطور که بعدها به یاد می آورد این دلگیرترین دوره ی زندگی اش بود گاهی با آبرنگ کارت پستال می کشید و با فروختن آنها در خیابان پول اندکی به دست می آورد چندین پوستر تبلیغی صابون , سیگار و پودر ضد بو نیز کشیده بود چنین کاری با رویای او که میخواست هنرمند مشهوری شود خیلی فاصله داشت اما به او این امکان میداد که در هتلی ارزان قیمت اتاقی اجاره کند و یک کارت سوخت برای شام اش بخرد. وقتی نمی توانست کارت پستالهایش را بفروشد بدون غذا یا سرپناه میماند بیش از 5 ماه در وین ماند از یک اتاق ارزان قیمت به اتاقی دیگر رفت بر درگاه ها یا روی نیمکت خوابید گاهی میتوانست در پایین شهر جایی برای خواب پیدا کند جایی که به گزارش یکی از تاریخدانان دوشی میگرفت لباسهایش ضدعفونی میشد و در تختِ خوابی آهنی با فنرهای سیمی که دو ملافه ی قهوه ای آن را میپوشانید میخوابید و لباسهایش را به جای بالشت زیرِ سرش میگذاشت تنها غذایی که فراهم میشد نان و آش بود.
*شناساییِ بلاگردان ها*
هرچند هیتلر علاقه مند نبود دنبالِ کارِ دائمی بگردد در طول روز خود را مشغول نگه میداشت. وقت زیادی را در موزه ها صرف میکرد تا هروقت توان تهیه بلیطی ارزان قیمتی را داشت به او اجازه میداد در عقب سالن تئاتر بایستد. به دیدن اپرای رسمی می رفت, کتابخانه ی عمومی نیز یکی از پاتوق هایش درطولِ روزهایش در وین بود. از راه مطالعه طی این مدت بود که هیتلر برای نخستین بار با عقاید افراطیِ مربوط به اتحاد آلمانی ها یا پانژرمنیسم که در آن شهر رایج بود برخورد کرد نظریه ی پانژرمنیسم از این طرفداری میکرد که همه ی ژرمن های اروپا باید در یک امپراطوریِ بزرگ و واحد متحد شوند که این نظریه بر آن بود که مردم ژرمن یا آلمان از نظر زیبایی بدن,هوش واصالت برترند.مردم ژرمن که گاهی به عنوان نژاد آریایی از آنها یاد میشد از نظر پانژرمنیسم ها خالص تر از همه ی مردم های روی زمین بودند . کسانی که به پانژرمنیسم اعتقاد داشتند فرمانروایان آن زمان اتریش را به خاطر اینکه اجازه میدادند به غیرِ ژرمن ها نظیرِ ایتالیایی ها چک ها, روس ها و لهستانی ها در آن کشور زندگی کنند مورد انتقاد قرار میدادند وبا اینکه پانژرمنیسم ها به همه ی این گروه های دیگر با بدگمانی و نفرت مینگریستند اما منفورترین گروه از نظرِ آنها یهودیان بودند. یهودیان بخاطر اینکه دینشان با دین اکثریت مسیحی فرق داشت طی قرن ها در بیشتر نقاط اروپا تحت پیگرد و آزار قرار گرفته بودند یکی از تاریخدانان مینویسد گفته میشد یهودیان مسیح را کشته اند , شیطان را میپرستند و در مراسم خود از خون کودکان مسیحی به قتل رسیده استفاده میکنند هرچند امروزه چنین اتهام هایی چرند و کذب به حساب می آید, در اوایل قرن بیستم بسیاری از مردم به چنین عقایدی باور داشتند . زمانی که هیتلر در وین زندگی میکرد کتابهای یهود ستیزانه به وفور در معرض فروش قرار میگرفت در واقع تاریخدانان توافق دارند که وین یهودستیزترین شهر در اروپای غربی بود شاید به این دلیل که بسیاری از یهودیان از بخش های شرقی اروپا وارد وین شده بودند.
در ظرفِ 50 سال جمعیت یهودیِ وین نزدیکِ 6% افزایش یافته بود و برخی از مردم ژرمن از این رقم احساس خطر میکردند .
تاریخدان جان کیبن مینویسد: یهودیانِ فقیر ازجارِ شدید و اجتماعیِ وینی ها را برمی انگیختند. یهودیان ثروتمند در آنها کینه ایجاد میکردند.یهودیان یک بلاگردانِ دم دست بودند مردمی که میشد به خاطر تمام مشکلات دنیا انها را مقصر شناخت و برای جوان آس و پاسی چون آدولف هیتلر یهودیان آماجِ آسانی برای جبرانِ تلخ کامی و سرخوردگی گشته بود.
هیتلر در زندگی نامه اش درباره ی نخستین اثرپذیری اش از یک یهودی در وین چنین نوشت: یک روز ناگهان با پدیده ای در قبای بلند و با حلقه های گیسوی سیاهِ آویخته شده مواجه شدم , نخستین فکرم این بود,این یک یهودی است دزدکی و با احتیاط آن مرد را ورنداز کردم اما هرچه بیشتر به این قیافه ی عجیب خیره شدم و قسمت به قسمت آن را وارسی کردم این پرسش بیشتر در مغزم شکل گرفت , آیا این یک آلمانی است؟ برای اینکه تردیدهایم برطرف شود به کتابها مراجعه کردم برای نخستین بار در زندگی چند جزوه ی ضدِ یهودی را به چند پنی خریدم .
او از چنین عقاید یهودی ستیزانه ای برای توجیه تمام گرفتاریهای زندگی اش استفاده کرد و نتیجه گرفت که این یهودیان بودند که باعث شدند او در کسب پذیرش در مدرسه ی هنر ناکام شود, این یهودیان ثروتمند بودند که پول و بانکها را در اختیار داشتند و کسانی چون او را در کام قفر نگه میداشتند این روشنفکران تندروی یهودی بودند که سبب ناآرامیِ سیاسی در تمامِ شهرهای اروپا میشدند و هرچه بیشتر به این توجیه و تحلیل فکر میکرد و هرچه ادبیات پر از نفرت ضد یهودی بیشتری را میخواند همه ی اینها بیشتر در نظرش باورپذیر می آمد.
*به سوی ارتش*
در اوایل سال 1913 هیتلر از وین به شهر مونیخ در آلمان نقل مکان کرد.هرچند مونیخ به اندازه ی وین بزرگ و پر زرق و برق نبود,هیتلر خود را در آلمان خوشحال تر احساس میکرد به نظرش در وین تعداد غیر آلمانی ها بیش از اندازه زیاد بود و آنها داشتند اتریش را به تباهی میکشاندند.آلبرت مارین مینویسد او به آلمان به مسابه ی آخرین پایگاهِ آریایی ها پناهگاهی برای کسانی نظیرِ خودش مینگریست.هرچند زندگی در مونیخ برای هیتلر آسان تر نبود حادثه ای رخ داد که زندگیِ او را تا حد زیادی تغییر داد. در سال 1914 جنگ جهانی اول آغاز شد در حالی که اکثر مردم از فکر جنگ جهانی اول متوحش و اندوهگین بودند , هیتلر خوشحال بود.آنچه او را خشنود میساخت بویژه این بود که میتوانست در ارتش آلمان نام نویسی کند او سالها بعد نوشت : برای من این ساعت ها به منزله ی رهایی از رنج و اندوهی بود که طی روزهای جوانی ام بر من سنگینی میکرد, از اینکه تصدیق کنم که شور و هیجان مرا از خود بیخود کرد شرمنده نیستم , به زانو افتادم و از صمیمِ قلب خدا را شکرگزاری کردم که این لطف را شاملِ حالم کرده بود که در این زمان زندگی کنم .
هرچند هیتلر در زندگیِ غیرِ نظامی اش تا حدی با ناکامی روبرو شده بود ,سرباز خوبی شده بود,او درجه ی سلجوقه ای گرفت و در 47 نبرد در جبهه ی غرب به عنوانِ دونده ی پیام رسان خدمت کرد که وظیفه اش رساندنِ پیام ها به عقب و جلو بینِ خطوط ِ جلو و افسرانِ خطِ عقبِ جبهه بود.
چنانکه یک تاریخدان مینویسد:قطعه زمینِ بین سنگر و پایگاه توپخانه زیرِ آتش سنگینِ مسلسل های انگلیسی بود و دونده ی پیام رسان که از این قطعه زمین عبور میکرد می بایست به راستی مردِ بسیار شجاعی باشد.
هیتلر بی نهایت شجاع بود و اغلب برای ماموریت های بسیار خطرناکی که دیگر دوندگان پیام رسان میکوشیدند از آنها اجتناب کنند,داوطلب میشد.شجاعتش طیِ یکی از این ماموریت ها صلیبِ آهنین را نصیبش کرد که یک مدالِ شجاعتِ بسیار با ارزش بود که به ندرت به سلجوقه ها داده میشد اما هرچند کارهای جسورانه ی هیتلر برایش احترام به ارمغان می آورد , باز هم کسانی که به همراهِ او خدمت میکردند , او را آدمِ عجیب و غریبی تلقی میکردند مثلا برخی از سربازانِ هم واحدِ او برایشان عجیب بود که هیتلر اینقدر از جنگ لذت میبرد . ......
بخش سوم در هفته بعد در پیج گذاشته می شود.
نویسنده کتاب: گیل استوارت
Subscribe to:
Posts (Atom)